شیطونیای دخترک


...من عاشق او بودم و او عاشق او

-مامان…مامان
-بله عزیزم ؟
-مامان مانتو قهوه ایم کجاست ؟
-شستمش
-اهههه…من تازه دو بار اونو تنم کردم ، واسه امروز لازمش دارم
-کجا می خوای بری ؟
-دانشگاه کلاس دارم
-این همه لباس داری یکی دیگه رو بپوش
-من مانتو قهوه ایمو می خوام اهههه
-مریم
-بعـــــــــــــــــله
-برو عزیزم بذار به کارام برسم ، امشب خواستگار داری مگه یادت رفت ؟
-من که گفتم بگین نیان ، می رم خونه خاله اینا
مامان از تو آشپزخونه اومد بیرونو یه نگاهی بهم انداخت ، که یعنی وجودشو داری می تونی بری
-مامان خواهش می کنم
-سمج بودن
-همیشه همه سمج هستن اره ؟
-نه اینکه دخترم هر روز خواستگار داره ؟
-پارسال که دو تا داشتم
-امسال وضع خراب شده ،یه دونه بیشتر نداشتی دخترم ، من همسن تو بودم …
کلافه کولمو از رو مبل برداشتمو دستامو براش تکون دادم
-آره آره می دونم همسن من بودی منو داشتی ، خو من چیکار کنم مثل مامانم خوشگل نیستم ؟
یه لبخند اومد رو لباش که انگار دختر شایسته ی فامیل شناخته شده بود…اما مگه من گذاشتم این لبخند ملیح روی لباش بمونه…رفتم کنار در اتاقو اونو باز کردمو اماده ی فرار بودم
-آخه نه اینکه من محصول مشترکم ، دست بابام تو کار بود دیگه
از خونه پریدم بیرونو صدای جیغ مامانو شنیدم که انگار داشت عمه هامو زیرو رو می کرد تا خودشو سبک کنه…اشکال نداره یه خورده حرص بخوره تا دیگه به مانتو های من دست نزنه ….
هــــــــــــــــی…دو باره این مسیرو باید برم …هر بار با خوشحالی می رمو هر بار با نا امیدی بر می گردم ….
رسیدم تو حیاط دانشگاه …آره خودشه…ای خدا چقدر رنگ قهوه ای به این بشر میاد…پسر انقدر جذاب؟! پسر انقدر خوشتیپ؟! پسر انقدر با کمالات؟ پسر انقدر آقا؟ !پسر انقدر تو دل برو ؟!…..
-هوی ، مریم خوردی طرفو
به خودم اومدم که دیدم اونم با یه لبخند داره بهم نگاه می کنه
-دیدی ؟دیدی ؟حدیثه جانِ من دیدی ؟
-آره دارم میبینم یه ساعت وسط حیاط ایستادی داری با چشمات می خوریش
دستام از ذوق می لرزید…یه جوری شدم…قلبم…آی قلبم
-حدیثه به جان خودم بهم خندید…حدیث اون بهم خندید
-منم بودم به این قیافه می خندیدم
-حدیث دارم جدی می گم …به خدا خودم دیدم …وایییییی یعنی عاشقم شده ؟
حدیث دستامو کشیدو منو برد سمت سالن کلاس
-بیا بریم بچه جون الان یک سالو نیمه داری نگاش می کنی دریغ از یه گوشه چشم…زیاد فکر کردی داری توهم می زنی
-حدیث اون بلاخره منو دید…وای حدیث…حدیث…حدیث
-ای کوفتو حدیث…خودتو جمع جور کن بچه ، آبرومو بردی…مریم جون تو یه ذره آدم باش من خودم داداشمو می فرستم خواستگاریت
-من فقط اونو می خوام هــــــــــــــــــــی
با کوبیده شدن جزوه ی حدیث رو سرم استاد هم وارد کلاس شد و تموم رویا های عاشقا نه ی من پَــــــــــر…نامرد ردیف عقبم نشست که نتونم دید بزنم هییییییییی
کلاس تموم شدو تا به خودم بیام عشقم رفت…اصلا صبر نکرد دوباره نگاش کنم…بازم هیییییی
-مریم هنوزم تو فکری ؟
-دیدی چه سریع رفت…هییییییی
-تو هنوز خسته نشدی نه
-نـــــــــــــــه…هــــــــــــــــــــــــی
-بابا این همه پسر مو سیخ سیخیو سوسول چرا می خوای مومن خدا رو به گناه بندازی ؟دوست داری تو آتیش جهنم بسوزه ؟
-حدیث شوخی نکن بابا…خو بیاد خواستگاریم بعد عقدم کنه …بعد منو اون با هم باشیم …بعد هــــــــــــی
-بعد چی ها ؟
-بعدشو بعدا بهت می گم حدیث جون
-کوفت …همه رفتن این اینجا نشسته برام عشقو عاشقی می کنه …پاشو پاشو ،مگه تو امشب خواستگار نداری ؟
-خواستگار کیلو چنده بابا ؟
-تو این اوضاع نابسامان هر کیلو خواستگار مساوی با ده کیلو طلا…برو برو بچه جون خدا یه خورده شانس تو رو به من بده
بازم مسیر برگشت …پر از نا امیدی …هــــــــــــــــــــــی…ای خدا حالا یک کلام بهم بگه صبر کن می گیرمت که گناه نیست .هست ؟
-مریم اومدی دخترم ؟
-هی …مگه می تونستم نیام ؟
-برو حاضر شو دخترم .من وقت کل کل کردن با تو رو ندارم
-مامان من اگه تو روی خواستگارم نگاه کردم به من مریم نمی گن ،حالا ببین
با لج رفتم سمت اتاقم که صدای پر از خنده ی مامانمو شنیدم که می گفت
-آفرین دخترم ،همینجور سر به زیر باش فکر کنن چشمو گوش بسته ایی گول بخورن تو رو بگیرن
من اگه امشب منگل بازی در نیاوردم …حالا ببین …رفتم سمت کشوی لباسمو یه سارافن بلند مشکی که از مانتو های بیرونم بلند تر بود با یه شلوار گشاد مشکیو یه بلوز سرمه ایی یقه اسکی در اوردم…خو حالا چی کم دارم ؟یه شال مشکی…همه رو پوشیدمو اما دریغ از یه کرم ضد افتاب …دریغ از یه خال مو که بندازم بیرون …اما مریم خودمونیما بدون آرایش منگلی بابا نمی خواد اداشو در بیاری…ای خدا هوا چقدر گرمه؟ یعنی واقعا تو اردبیهشت یقه ایسکی پوشیدن صفایی داره

از اتاق اومدم بیرون که قیافه ی خندون بابامو دیدم …رفتم طرفشو یه بوس از اون لپ های تپلش گرفتم
-سلام بابا
-به به …سلام به دختر گلم…بابا جون چادر می ذاشتی
منم یه لنگ ابرومو دادام بالا مثل خودش نگاش کردم
-یعنی چادر هم بپوشم ؟
-هر جور راحتی دخترم

ای …ای…ای…ذاتم به خودت رفته پدر جان …یه عمر مادرمو دق دادی حالا نوبت منه یه بنده خدا رو دق بدم …
-بسه بسه …پدرو دختر چقدر حرص می دین منو ؟
-مامان جون بده دخترت لباس پوشیده بپوشه ؟
-نه بد نیست …بد اینه که خودت نباشی
صدای زنگ خونه اومد
-ای وای اومدن …بدو بدو برو تو آشپز خونه مریم
رفتم آشپز خونه و خودمو با اس ام اس بازی با حدیث مشغول کردمو عین خیالمم نبود که بیرون اشپزخونه چه خبره …یهو مامانم اومد داخل
-رفتن مامان ؟
-کجا برن ؟پاشو چایی ببر دخترم ،بعد ش هم باید با پسره چند دقیقه صحبت کنی
-مامان گفته باشم من اصلا بهش نگاه هم نمی کنم …صحبت من اگه ۱ثانیه بیشتر طول کشید به من از این به بعد بگو گلابی
مامان سریع دستامو گرفتو با همون نگاه مادرانش که کار خودشو می کرد گفت
-دخترم نگاش نکن فقط به خاطر من به مهمونا درست چایی تعارف کن تا نگن مادرش درست دختر تربیت نکرد ،باشه عزیزم ؟
-چشــــــــــــم
-عزیزم صاف راه برو سینی رو محکم تو دستات بگیر
-چشــــــــــــم
-دخترم دستات نلرزه چایی بریزه تو سینی یه وقت
-چشــــــــــم
-مریم اول به خانواده ی اونا چایی تعارف کن بعد به ما باشه ؟
-مامااااان
-ای وای خاک برسرم صدات می ره بیرون اروم
-مامان برو می خوام چایی بیارم بخورن برررن
سینی چایی رو تو دستام گرفته بودمو وارد سالن شدم …چند تا خانوم چادری نشسته بودن با یه اقای سن بالایی که نزدیک بابام بود اونطرفم یکی که انگار خود داغونش بود نشسته بود که من اصـــــــــــــن نگاه نکردم …همچین خیلی شیک مجلسی بهشون چای تعارف کردمو اوناهم به به راه انداخته بودنو مادر ماهم هی لبخند ژکوند تحویل اونا می داد …اومدم از کنار اون خانوم چادریا رد بشم که انگار خواهراش بودن که یه دفعه صداشونو شنیدم که بهم می گفتن
-دیدی چطوری چای اورد ؟
-اره عزیزم انگار نسل در نسل قهو ه چی بودن
یعنی دلم می خواست این سینی رو گاز بزنم …ای تو روحتون ،هر کاری کنن باز خواستگارین دیگه ، با اون پسر منگلتون
یهو بابای اون آغا منگل گفت
-دخترم کجا ؟برین یه کم با هم صحبت کنین
یه نگاه به بابام انداختم که با چشماش بهم گفت برو نفلش کن دخترم نترس من اینجام …همونجور سینی به دست رفتم طرف اتاقمو اونم مثل جوجه اردک زشت پشتم راه افتاد …در اتاق باز کردمو رفتم رو صندلی میز کامپیوتر نشستمو اونم یه خورده مکث کردو بعد اومد داخل اتاق…ایستاده بودو انگار منتظر بود تعارف بزنم بهش…آغاااااا نمی خواد بشینی الان باید هریییییییییی… تمام انرژیمو جمع کردم محکم قاطع بهش گفتم
-آقا من قصد ازدواج …
-میشه یه لحظه نگام کنید ؟
بچه پرو فکر کرده روم نمیشه تو چشماش این حرفو بگم سرمو بلند کردمو هم زمان گفتم
-آقا من قصد ازدواج …
ها…این اینجا چیکار می کنه ؟عشق من؟ اقای با کمالات؟ پسر با شخصیت؟ ها؟ این اینجا چیکار می کنه ؟
یه لنگ ابروهاشو داد بالاو با اون لبخند خوشگلش بهم گفت
-شما قصد ازدواج؟؟
-خیلی دارم
داشت خودشو می کشت جلوی خودشو بگیره تا از خنده زبونم لال نمیره …
نشست روی تخت…هی اون گفت ….هی من نگاش کردم …هی اون حرف اینده می زد …هی باز من نگاش کردم
-نظری ندارین ؟
-ها؟ من؟ نظر؟
-اره خوب شما هم یه چیز بگید
-میشه تو کلاس ردیف جلو بشنید؟
یهو با صدای بلند خندیدو …منم گفتم واقعا منگلی مریـــــــــــــــــــــم …با خجالت سرمو انداختم پایینو با اون سینی تو دستم بازی می کردم
-میشه نگام کنی؟
سرمو آروم آوردم بالا با خجالت نگاش کردم که اون با نگاش بند بند وجودمو آتیش زد گفت
-از این به بعد همه جا کنارت می شینم
خواستم بپرمو بغلش کنم از ذوق ، که صدای در اتاق اومدو مامانم اومد داخل…یه جوری بهم نگاه کرد که انگار بهم گفت
خنده ((گلابی دیگه بسه ،بیا بیرون )) خنده



نظرات شما عزیزان:

maryam
ساعت12:51---7 آبان 1393
سلام مرسی خوبم سلامتی - من پیج فیس بوکت رو دنبال میکنم ولی کم مطلب میذاری

farzane
ساعت21:14---5 تير 1393
_______@@@________@@_____@@@@@@@
________@@___________@@__@@@______@@
________@@____________@@@__________@@
__________@@________________________@@
____@@@@@@___وبلاگت خيلي قشنگه______@@
__@@@@@@@@@__@@@@@@@_________@@
__@@____________منتظر حضور گرمت_______@@
_@@____________@@@@@@@@@@_____@@
_@@____________ هستــــــــم ___@@@
_@@@___________@@@@@@@______@@
__@@@@__________@@@@__________@@
____@@@@@@_______________________@@
_________@@_________________________@@
________@@___________@@___________@@
________@@@________@@@@@@@@@@@
_________@@@_____@@@_@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________@@@@@_@
____________________@
____________________@
_____________________@
______________________@
______________________@____@@@
______________@@@@__@__@_____@
_____________@_______@@@___@@
________________@@@____@__@@
_______________________@
______________________@
پاسخ:mamnon


maryam
ساعت13:12---29 ارديبهشت 1393
خیلی قشنگ بوووود
پاسخ: <3


naeeme
ساعت13:05---29 ارديبهشت 1393
بعدازیه عمررررررررر....کجاااایی شما؟؟؟؟
پاسخ:شلام به خدا درگیر مشکلاتم بودم،شرمنده اگه دیر جواب دادم


حسين
ساعت12:43---29 ارديبهشت 1393
خيلي خوبه
پاسخ:فداتم


=====
ساعت12:24---10 ارديبهشت 1393
خعععععععععلی قشنگ بود
پاسخ:فداتم


لعیا
ساعت20:06---29 فروردين 1393
ببخشید آهنگتون رو ازکجا آوردید آدرس میخوام اگه میشه؟؟؟؟؟؟
پاسخ:خودم اپ کردم


الناز
ساعت12:38---5 فروردين 1393
سلام عزيزم
من و فائزه جون مسابقه ي هفت سين برگزاركرديم...ازت دعوت ميكنم كه بياي به وبمون و اوني رو كه خوشگلتره انتخاب كني....ممنون ميشم اگه بياي


dokhtar barani
ساعت17:11---11 اسفند 1392
خيلي بامزه و قشنگ بود
پاسخ: :-)


لعیا
ساعت17:39---26 بهمن 1392
سلام داداشی عالی بود از خنده مردم می تونی بازم بنویسی عاشق این داستانام

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





|- Hossein Nori Nasab -|

طراح سجاد تولز